یکی برای دوستش خاطره ای تعریف میکرد
یه روزی یکی برای دوستش خاطره ای تعریف میکرد !! حمید حميد : چيه؟ !! گفت: رفته بودم جنگل , چه طبيعت بکري !! ايقد جات خالي بوود ايقد جات خالي بود ! واساده بودم مهو اين طبيعت شده بودم ! اينقد قشنگ بود آواز پرندگان ! کاش مو اين دوربينمو برده بودم با خودم برات فيلم برداري ميکردم !! همينطور که مو محو اين طبيعت بودم گرگا حمله کردن !!! حميد : خو چي شد؟ ! گفت : خو هيچي ما بدو گرگا بدو ! مو بدو گرگا بدو !! ب...عد ر...سيديم به يه دشت ! دشت پر از گل شقايق ! ايقد قشنگ بود , تا چشم کار ميکرد فقط گل سرخ ! اصلا يه فضاي رمانتيکي شده بود ! حميد : پَ گرگا چي شدن ؟ ! گفت : ...